در دوره آموزشی سربازی این فرصت را داشتم تا با پسری به نام بهروز آشنا شوم. بهروز پسری تپل و ساده بود که با لهجه شیرین و طرز خاص حرف زدن خود کمی جلب توجه میکرد. کمتر کسی او را جدی میگرفت به خصوص آنها که از شهرهای بزرگ آمده بودند. بهروز از دیار سیستان بود و خانوادهاش در زابل بودند. باید اعتراف کنم که من هم در ابتدا او را جدی نمیگرفتم و باور نمی کردم این پسر تواناییها و مهارتهایی دارد که مدعیان آنجا یکصدمش را هم ندارند و تنها بلدند به وراجی و مسخره بازی بپردازند. سادگی و صمیمت بهروز باعث میشد که نسبت به او حس خوب داشته باشم و بیشتر با او آشنا و دوست شوم.
روزی من و بهروز و یکی دو نفر دیگر گپ میزدیم تا لحظات آموزشی برایمان راحتتر بگذرد. بهروز از خودش و خاطراتش میگفت. باورم نمی شد، کسی مثل بهروز بتواند فروشنده موفقی باشد و حتی برای افرادی هم کارآفرینی کند. او به کار نصب دوربین مشغول بود و برای خودش بازاریابی می کرد. به این صورت که به تک تک مغازهها سر می زد و از این طریق مشتریهای خودش را پیدا میکرد. هرچه بیشتر از شغل و کارهایی که کرده بود می گفت من بیشتر به حرفهایش علاقه پیدا میکردم. آن روز جرقه ای به ذهنم زد و از او خواهش کردم که تجربیات فروش خودش را در اختیارم قرار دهد تا آن ها را بنویسم. با خودم فکر کردم که شاید دیگر چنین موقعیتی پیدا نشود که فردی تجربیات ارزشمندش را بدون احساس ترس از به خطر افتادن موقعیتش برایم بگوید.
چند روز پیش در حال مرتب کردن یکسری از وسایلم بودم که برگه ی یادداشت آن روز را دیدم. یاد خاطرات آن دوره و بهروز برایم تازه شد. با او تماس گرفتم و جویای احوالش شدم. خداروشکر در کسبوکارش موفق است. به ذهنم خورد در این خانه مجازی تجربیات بهروز را با شما به اشتراک گذارم و این خاطره را برای او هم زنده کنم. از آن دوره آموزشی مدت ها می گذرد اما بزرگترین درس بهروز را هنوز به خاطر دارم.
"بهروز به من یاد داد که زود افراد را دست کم نگیرم"
پی نوشت:
- نوشته ها را اسکن کرده ام و لینک دانلود را در زیر قرار داده ام، اگر دست خطم خوانا نیست عذر خواهی می کنم.