سالهای بچگی من، کامپیوتر در این حد گسترده نبود و هر کسی در خانهاش کامپیوتر پیدا نمیشد. چند باری پدرم مرا به مرکز آموزش ادارهشان برد، تا مرا با این وسیلهی شگفت انگیز آشنا کند. آن زمان اداره پدرم، شروع به آموزش کارمندان کرده بود و برای آنها دورههای ضمن خدمت کار با کامپیوتر میگذاشت.
در آن زمان، برای بچّهای 8 ساله، در سیستم عامل ویندوز 98 به سختی میشد چیز جذابی را پیدا کرد، اما به دلیل علاقهی زیادی که آن زمان به نقاشی کردن داشتم چه چیزی بهتر از paint میتوانست مرا به وجد آورد. خوب به خاطر دارم که پدرم اجزا مختلف paint را برایم با شوق توضیح میداد و نهایتاً به من اجازه داد تا دقایقی خودم عملاً با کامپیوتر کار کنم و نقاشی بکشم. از آن روز آرزوی داشتن یک کامپیوتر به رویای من تبدیل شد. چند سالی طول کشید تا خانوادهی ما هم به جمع کامپیوترداران عالم پیوست. آمادگی ذهنی من و شور نوجوانی دست به دست هم میداد تا مثل هر هم سن و سال دیگر به سرعت کار با کامپیوتر را یاد بگیرم. با گذشت سالها کمکم زبان انگلیسی من قویتر شد و این خود موجب ایجاد تفاوتی محسوس در کار با کامپیوتر نسبت به سایرین میگشت. کم کم نسبت به یادگیری حرفهایتر علاقه پیدا کردم و قصدم این بود که وارد دنیای برنامه نویسی شوم. اطلاعات زیادی نداشتم. دور و برم به سختی میتوانستم کسی را بیابم که برنامه نویسی بلد باشد تا راهنماییام کند. اینترنت دایالآپ خدابیامرز هم کمک چندانی نمیکرد. کتابی در خصوص برنامه نویسی ویژوال بیسیک تهیه کردم. که البته پس از خواندن چند صفحه اول، با کارنکردن کد برنامه درون کتاب مواجه شدم. یک سی دی آموزشی را هم به هر ضرب و زوری که بود پیدا کردم که نمیدانم چرا پس از اجرا برنامهی درونش موجب سوختن قطعهای در کامپیوتر شد! به هر حال چند تلاش ناموفق داشتم، اما مثل قهرمان داستانها نبودم که این سختیها نتواند مرا از هدفم بگیرد. این سرد شدن مقارن شد با سالهای آخر دبیرستان و تب کنکور. که این خود کمک میکرد تا دیگر به سمت برنامهنویسی نروم و سر به راه شوم!
سالهای اخیر به واسطهی رشتهام و آن علاقهی دوران نوجوانی به سمت برنامهنویسی روی آوردم و به صورت حرفهای آن را دنبال میکنم. اما همیشه حسرت آن روزها بر دلم هست. که چرا با وجود علاقهام به برنامه نویسی به دنبالش نرفتم. چرا منتظر بودم تا شرایط کاملاً محیا باشد. شما را نمیدانم، اما خود من چند تجربهی مشابه دیگر نیز داشتهام که محیا نبودن کامل شرایط من را از تلاش برای رسیدن به هدفم بازگذاشت و انگیزه را از من گرفت. اینها را نوشتم تا یادم بماند و درسم را فراموش نکنم. یادم بماند اگر به نتیجه رسیدم، باید به دنبال هدفی بروم، تا زمانی که به عقیدهی خودم باور دارم، نگذارم شرایط، ذهن من را تسلیم خود کند. چراکه همیشه به طور صددرصد شرایط محیا نیست و تلاش در این شرایط است که تمایز را ایجاد میکند.
پینوشت 1: این روزها بلاگ نویسی یکی از این هدفهاست. مدتها بود که به توصیههای محمدرضا قصد شروعش داشتم. اما دستم به کار نمیرفت و کمالگرایی و محیا نبودن همهی شرایط، باز هم من را از کاری باز میداشت. این پست محمدرضا و یادآوری مطالب بالا برای خودم، دست به دست هم داد تا عزم خود را برای نوشتن در بلاگ جزم کنم و انشالله این کار را تا زمانی نامعلوم ادامه دهم.
پی نوشت 2: در خصوص عکس بالا میتوانید در اینجا اطلاعاتی را کسب کنید. این عکس را از این صفحه دریافت کردم که تحت مجوز CC اجازه دانلود و استفاده را میداد.